دوستم گفت چرا دیگر حرف نمی زنی؟ گفتم نمی توانم
گفت چرا نمی نویسی؟ گفتم گلمات را گم کرده ام
گفت شروع کن ... می دانستی وقتی روحت زخم خورده باشد روانتر می نویسی؟ گفتم دلم نمی خواهد ناله کنم .
گفت شعر بگو داستان بنویس اما تجربه هایت را در سینه مدفون نکن مطمئن هستم آرامتر می شوی.
...
صبح سرحال و قبراق برخاستم. در اولین اقدام شست پایم تیر کشید آخر آن را به لبه ی تیز تخت کوبیده بودم! لنگ لنگان طول اتاق را طی کردم که با صدای زنگ موبایل میخکوب شدم. به جای خاموش کردن ساعت گوشی آن را در حالت انتظار گذاشته بودم!
با هر مصیبتی بود حاضر شدم. مصیبت که می گویم باور کنید. مغزم هنوز خواب بود. خوابِ خواب وگرنه کدام انسان هوشیاری مانتو توسی اش را با شلوار قهوه ای، مقنعه ی سورمه ای و کیف مشکی سِت می کند!
سه بار به آشپزخانه رفتم تا به یاد آوردم می خواهم میوه در کیف دخترکم بگذارم.
تصمیم گرفتم هر چه زودتر منزل را ترک کنم لذا دخترک نیمه خوابم را در آغوش گرفتم و در منزل را محکم به هم کوبیدم. همان موقع صدایی بلند در راهرو گفت:" خوب دختر جان حالا در را به هم کوفته ای کلیدت کو؟؟؟؟"
من مانده بودم و دخترکی خواب و سویچ ماشین اینطرف در و کیف و لوازم و کلید خانه آنطرف در!
بقیه اش را بگویم؟
دخترکم را در ماشین گذاشتم. پارکینگ سرد بود پتو را از صندوق عقب ماشین بیرون آوردم و در صندوق را بستم. حس کردم انگشتانم قطع شد. در را روی دست خودم بسته بودم.
کلید یدک منزل داخل داشبورد بود تا دیروز. یادم آمد از دیشب داخل کیفم است و کیفم پشت در. پس حیاط را دور زدم و از پله ها بالا رفتم و با اقتدار شیشه ی در تراس را شکستم و بدین ترتیب وارد خانه شدم. و همینجا بود که متوجه شدم اگر دزد شریفی بخواهند تشریف بیاورند اصلا آزار نخواهند دید.
به هر حال یک میز پشت در تراس گذاشتم و با وسایل از خانه بیرون رفتم و درب را قفل کردم. دوباره همان صدا خیلی بلندتر گفت:"دختر جان با دمپاااااااااااایی؟؟؟؟!!!!!!"
.......
حالا می خواهم برگردم منزل شیشه بُر بیاورم و فکری برای قفل تراس بکنم. اما دوستم نمی گذارد. می گوید بمان تا عصر شاید هوشیارتر شوی و منهم با تو بیایم. و مدام آیت الکرسی می خواند و به سمت خانه فوت می کند.
............
می گوید اعتراف کن چه کرده ای ؟ چه خورده ای؟ چرا انقدر گیج و درهمی؟
...........
موهایم را رنگ کردم بالاخره! فندقی. کلی تغییر کردهام. یعنی اثر رنگ مو است؟
.........
65 کیلو شده ام. یعنی 2 کیلو دیگر کم کرده ام. نکند این دو کیلو از مغزم کم شده؟
اصلا مگر مغز آدم چند گرم است؟! وا مصیبتا!!!!!
..............
اینها تجربه های ناب من بود. عبرت بگیرید جانم.