خدایا ممنونم که در آغوشتم

قرار بود نیام 

قرار بود ننویسم اینجا 

اما لطف دوستان واقعا منو شرمنده کرده خیلی زیاد 

خوبان من 

بهترین ها 

ممنونم از بودنتون و پیامهای انرژی بخشتون 

دوستتون دارم. 

راستی: عزیزانی که از من آدرس وبلاگ جدید خواستید و اما نشانی ندادید آدرس ایمیل یا وبلاگ خودتون رو برام بگذارید.

راستی تر: دانشمنگ عزیز من هم مثل شما از ایشون خبر ندارم. 

پی نوشت:

کلی تغییر داشتم، تموم شدن درسم و ادامه اون ،حتی سازمان و محل کار و نوع کارم ، خونه، نگاهم به زندگی و آدمهای اطرافم ، ایده آل هام ، علایق م و ... . 

19 آبان 38 سال رو فوت کردم. احساس خوبی دارم. خوشحالم. خوشبختم. آرامم. زندگی م روتین شده. من  و  دخترم و بی خیال مردم و همه افکار کوتاه و زبون درازشون.

دوست داشتید اون طرف می بینمتون.

 

سلام آخر

دارم بار و بندیلم رو جمع می کنم و می رم 

بهتره بگم خیلی وقته جمع کردم اما هر از گاهی می یام سر می زنم 

به هوای خیلی چیزا

دوستان با معرفتم 

مطالبی که نوشتم و مرور اونها که فراموش نکنم از کجا به کجا رسیدم 

و سبک نوشتنم که اون روزا خودجوش بود و هرگز دیگه اونطوری نشد بنویسم 

مدتی اینطرف و اونطرف نوشتم و بیشتر توی دفترم 

نوشتن توی این دفتر برام سخته بخصوص  اینکه بیرون اومدم  از این واحه ی کوچیک و زندگی جدیدم رو پایه ریزی کردم. 

سخت بود سخت بود چهار سالی که گذشت سخت بود اما گذشت و حالا من مثل یک ققنوس بعد از سوختن و خاکستر شدن دوباره قصد اوج گرفتن دارم

هر چند به قیمت جوونی م تموم شد.  بزرگ شدم قد کشیدم پوست انداختم قوی شدم و یاد گرفتم زندگی کنم ... بماند 

بالاخره دل کندم کرکره اینجا رو می کشم پایین اینجا بمونه با خاطراتش. یک خونه جدید دارم.

اگه دوست داشتید پیام بزارید ادرس رو براتون ارسال کنم.

خوش باشید رفقا یا حق

بانوی آفتاب

 

 

 

زندگی ادامه دارد ...

شش یا هفت صبح ۱۹ آبان ماه بود که من زاده شدم.

روزش را نمی دانم. اما حتم دارم که یک صبح دل پذیر و بارانی پاییز بوده، مثل تمام ۱۹ آبان هایی که تمام این سالها گذشت.

۳۷ سالگی من تمام شد هر چند که در ۱۹ آبان ۹۴ من از نو زاده شدم و امسال باید شمع یکسالگی ام را خاموش کنم.

سال گذشته به زندگی سلام  کردم و

امسال به خودم قول میدهم که

در ۳۸ سالگی به اندازه ی خمودگی سالهایی که گذشت قد بکشم.

برایم دعا کنید. 

زخم می زنی اما

اینجاست که آدم می خواد فریاد بکشه 

انقدری که گلوش بسوزه و دیگه صداش در نیاد 

و امروز من زیر این بارون تند بهاری خیس شدم و درد کشیدم و سینه ام سوخت از اینهمه فریاد 

ولی نه تونستم اشک بریزم و نه توان فریاد داشتم 

حتی الان که اینجا نشستم حتی نمی تونم فریادهام رو روی کاغذ بزنم 

می گذره به خدا می گذره این روزها 

تو رو خدا وقتی می خواهید حرفی بزنید اول مزمزه اش کنید

ببینید خودتون می تونید یچشیدش بعد بریزیدش تو حلق دیگران 

گاهی اوقات خواسته و ناخواسته با زخم زبونهامون دیگران رو بیچاره می کنیم 

حوصله ی نوشتنم ته کشیده 

الان فقط می چسبه بری تو بالکن و یه نخ سیگار دود کنی 

سیگاریاش بر پا

حالم بده . نه خوبم 

دارم یاد می گیرم ازحرفها بگذرم و از ادمها 

اما لاکردار میسوزونه دل رو 

امان از این آدمها ...

و آتشی که در سینه ام زبانه می کشد و

دردی که در چشمانم یخ بسته است و 

بغضی که در راه نفسهایم سد بسته است و 

فریادی که در گلو حناق می شود و 

لبخندی که بر لبهایم کنده کاری میشود و 

حرفهای ناگفته ... اشکهای نریخته و فریادهای در گلو جامانده و تحیری از اینهمه نامردی 

دلم گرفته ... سخته دوستی و رفاقت داشتنِ بدون توقع ، البته نه توقع انجام کار 

 که من هر چه کردم از روی صفای دل بود و دوستی و خودت هم می دونی.

 فقط رفیق کاش یه کم فقط یه کم معرفت داشتی. فکر نکنم توقع کمی احترام کمی همراهی ... کمی ... کاش دستت اینطوری رو نمی شد برام. کاش هنوز هم همون آدم خوبه زندگی م می موندی. آخه می دونی ادمای خوب تموم شدن ته کشیدن. 

فکر نکنی دلم شکسته ها نه اصلا. شاید دیگه آبدیده شدم. شاید سرد و دلسنگ شاید بی تفاوت. ولی دلخورم ازت و بیشتر از خودم. حیف دیر شناختمت. 

نمی دونم چرا فکر می کردم رفاقت تعهد دوستی صفای دل صداقت ... بابا بی خیال. امیدوارم فقط امیدوارم انقدر حقیر نباشی که تا کارت گره خورد که می خوره، دوباره سراغم بیای اونوقت قول نمی دم آدم خوبه ی داستان من باشم. حتی برای تو رفیق!!!!! رفیق هشت ساله ی من. 

....

کلام اول: سلام 

دوم: بلاگفا داغونه 

سوم: دارم تو کار و پایان نامه و زندگی غرق میشم. کمی سکون  لطفا.

چهارم: این فقط یه درد دل ساده بود. یاد گرفتم یعنی روزگار یادم داده که خوبیها رو ثبت کنم و از بدیها بگذرم. یعنی چاره ی دیگه ای نیست  

و در آخر: می فرماید (خود شخص شخیص بنده، البته شاید بزرگ دیگری هم فرموده باشند) 

می فرماید: آدمها خودشان با دست خود، خودشان را به گا می دهند ، فقط ای کاش دست دوستان و آشنایان و همسایگان خود را رها کنند و تنهایی بروند به گا.

 

 

کی میگه گریه دوای درده

 

امروز دکترم می گفت چرا سردردهایت برگشته لبخند تلخی زدم 

آخه دیگه گریه نمی گنم 

پرسید چرا 

گفتم کاش میشد سرم راروی شانه هایم بگیرم و اشکهایم را بغل کنم دیگه تنهایی گریه کردن جواب نمی ده 

گفت گریه کن بشکن این بغض وامانده را

...

امشب بهانه ای دست داد

امشب به اندازه تمام تنهایی اام اشک ریختم 

سیگار دود کردم و باز اشک ریختم 

و بالاخره سردرد تمام شد 

خلاص شدم هر چند موقت

هیچ جا خونه ی خود آدم نمی شه

اینکه می گن هیچ جا خونه ی آدم نمی شه راست میگن 

من اینجا رو همین جا!!! رو دوست دارم 

 

Happy باشید


Happy Valentine's Day.

یکی که نیست

یکی باید باشد 
یکی که بخاطرش صبحها زودتر بیدار شوی 
موهایت را شانه کنی 

و عطر دلخواهش را بزنی 


یکی باید باشد 

 که بخاطرش لباس صورتی طرحدارت را بپوشی 

و رژ لب قرمزت را محکم به لبهایت بمالی 

و یادت بماند خط چشم نازک را بالای چشمهایت بکشی 


یکی باید باشد 

یکی که رنگ فندقی موهایت را از طلایی قدیم تشخیص بدهد

 و خوب بفهمد که امروز لاک صورتی زده ای و با رژ گونه ات هماهنگ است 


یکی باید باشد 

یکی که برای خاطرش در خانه بچرخی و باب طبعش مرغ سوخاری و برنج زعفرانی بپزی 


یکی باید باشد 
کسی که با نگاه گرمش و شانه های امنش 
کسی که میان اینهمه مرد بودن و مردانه جنگیدنت با روزگار 
حس زنانگی  و لذت زن بودن را به تو بچشاند
... 
یکی باید باشد.

تجربه های ناب زندگی!!!

دوستم گفت چرا دیگر حرف نمی زنی؟ گفتم نمی توانم 

گفت چرا نمی نویسی؟ گفتم گلمات را گم کرده ام 

گفت شروع کن ... می دانستی وقتی روحت زخم خورده باشد روانتر می نویسی؟ گفتم دلم نمی خواهد ناله کنم . 

گفت شعر بگو داستان بنویس اما تجربه هایت را در سینه مدفون نکن مطمئن هستم آرامتر می شوی. 

... 

صبح سرحال و قبراق برخاستم. در اولین اقدام شست پایم تیر کشید آخر آن را به لبه ی تیز تخت کوبیده بودم! لنگ لنگان طول اتاق را طی کردم که با صدای زنگ موبایل میخکوب شدم. به جای خاموش کردن ساعت گوشی آن را در حالت انتظار گذاشته بودم! 

با هر مصیبتی بود حاضر شدم. مصیبت که می گویم باور کنید. مغزم هنوز خواب بود. خوابِ خواب وگرنه کدام انسان هوشیاری مانتو توسی اش را با شلوار قهوه ای، مقنعه ی سورمه ای و کیف مشکی سِت می کند! 

سه بار به آشپزخانه رفتم تا به یاد آوردم می خواهم میوه در کیف دخترکم بگذارم. 

تصمیم گرفتم هر چه زودتر منزل را ترک کنم لذا دخترک نیمه خوابم را در آغوش گرفتم و در منزل را محکم به هم کوبیدم. همان موقع صدایی بلند در راهرو گفت:" خوب دختر جان حالا در را به هم کوفته ای کلیدت کو؟؟؟؟" 

من مانده بودم و دخترکی خواب و سویچ ماشین اینطرف در و کیف و لوازم و کلید خانه آنطرف در! 

بقیه اش را بگویم؟ 

دخترکم را در ماشین گذاشتم. پارکینگ سرد بود پتو را از صندوق عقب ماشین بیرون آوردم و در صندوق را بستم. حس کردم انگشتانم قطع شد. در را روی دست خودم بسته بودم. 

کلید یدک منزل داخل داشبورد بود تا دیروز. یادم آمد از دیشب داخل کیفم است و کیفم پشت در. پس حیاط را دور زدم و از پله ها بالا رفتم و با اقتدار شیشه ی در تراس را شکستم و بدین ترتیب وارد خانه  شدم. و همینجا بود که متوجه شدم اگر دزد شریفی بخواهند تشریف بیاورند اصلا آزار نخواهند دید. 

به هر حال یک میز پشت در تراس گذاشتم و با وسایل از خانه بیرون رفتم و درب را قفل کردم. دوباره همان صدا خیلی بلندتر گفت:"دختر جان با دمپاااااااااااایی؟؟؟؟!!!!!!"

.......

حالا می خواهم برگردم منزل شیشه بُر بیاورم و فکری برای قفل تراس بکنم. اما دوستم نمی گذارد. می گوید بمان تا عصر شاید هوشیارتر شوی و منهم با تو بیایم. و مدام آیت الکرسی می خواند و به سمت خانه فوت می کند. 

............

می گوید اعتراف کن چه کرده ای ؟ چه خورده ای؟ چرا انقدر گیج و درهمی؟ 

...........

موهایم را رنگ کردم بالاخره! فندقی. کلی تغییر کردهام. یعنی اثر رنگ مو است؟  

.........

65 کیلو شده ام. یعنی 2 کیلو دیگر کم کرده ام. نکند این دو کیلو از مغزم کم شده؟ 

اصلا مگر مغز آدم چند گرم است؟! وا مصیبتا!!!!!

..............

اینها تجربه های ناب من بود. عبرت بگیرید جانم.