در ماشین نشسته ام و به پارک شهر نزدیک منزل زل زده ام ، پسرم با لبانی خندان سوار برتاب و پدرش در حال تاب دادن اوست . شاید قشنگترین اتفاق امروزم همین باشد...

+ جمعه ۱۴۰۲/۰۲/۲۲ :: ساعت 23 :: مهناز |

صبح به محض بیدار شدن ، تغذیه ی مهدش رو آماده سازی می کنم و داخل کیف عروسکی اش می گذارم . خدا رو شکر می کنم از داشتنش... سه تایی حاضر می شویم و از آسانسور پایین می رویم و سپس از خانه خارج می شویم . اول یک شیرموز برایش می خرم و در کیفش می گذارم و به مهدکودک می سپارمش . همسرم را هم تا ایستگاه اتوبوس می رسانم و به مدرسه ام می روم . هنوز در فکر چند روز قبل هستم که مدیر به مناسبت هفته ی معلم برای پرسنلش مراسم شامی تدارک دیده بود و آن شب با یک نابخردی فکر همه رادرگیر خودش کرد . فکر کن از همه تقدیر به عمل آمد به جز یکی از مهمانان! همکاران همه ناراحت بودند از موضوع و فقط من بودم که در مقابل این بی حرمتی انجام شده به مدیر رک و پوست کنده گفتم که کارش منظر خوبی نداشت و کلی حرف های دیگر ... درسته که دفاع از مهمانی که تقدیر نشده سودی به حال من نداشت و شاید هم اصلا متوجه نشود اما از آنجایی که چو عضوی به درد آورد روزگار ،دگر عضو ها را نماند قرار ، ترجیح دادم آنچه در دل می گذرد را به زبان بیاورم و مثل دیگران نباشم که فقط پشت سر، این عمل را تقبیح کردند.

سخن بسیار است اما نای نوشتن نیست!

+ دوشنبه ۱۴۰۲/۰۲/۱۸ :: ساعت 2 :: مهناز |

جمعه بود و هوا جان می داد برای پیک نیک رفتن و در دل طبیعت هوای تازه استشمام کردن... همین اتفاق هم افتاد و پس از ۶ ساعت خمیازه کشان در ترافیک نسبتا سنگین غروب جمعه به سمت خانه راه افتادیم.

روی تخت دونفره ، موبایل در دست مشغول تایپ می شوم . نیم نگاهی به قاب عکس کوچکی که به دیوار زده شده می اندازم. تصویر پرتره ی عروس داخل قاب که مشغول ویولن نواختن در دل جنگل و داماد کمی آن طرف تر ، دسته گل در دست بر روی نیمکت سبز رنگ نشسته و به صدای آهنگ سلطان قلبها که توسط تازه عروس نواخته می شود گوش می سپارد. و من همچنان هاج و واج از تندی گذر عمر که بیش از چهار سال از تصویر داخل قاب گذشته است‌.

+ جمعه ۱۴۰۲/۰۲/۱۵ :: ساعت 23 :: مهناز |

هفت سال و اندی از آخرین پستی که اینجا نگاشته شده بود گذشته و خیلی چیزها تغییر کرده ...

خیلی ها آمده اند

خیلی ها رفته اند

و امان از این رفتن ها که گویی یک تکه از قلبمان را با بی رحمی هرچه تمام تر از جا می کَنَند و می برند و آنجاست که نگاهت تغییر می کند به دنیا به اطراف به زندگی...

+ پنجشنبه ۱۴۰۲/۰۲/۱۴ :: ساعت 11 :: مهناز |

از همین امروز قرار است بنویسم

سالهاست می خواهم شروع کنم ولی در آخر هیچ جا بهتر از اینجا نمی شود پیدا کرد انگار

می خواهم شروع کنم

از همین امروز

هر طور که باشد ،

حتی یک خط در روز

+ پنجشنبه ۱۴۰۲/۰۲/۱۴ :: ساعت 10 :: مهناز |

درود بیکران بر شمایی که این لحظه نگاهت بر اینجا لغزیده است :)

لازم دیدم از همه ی دوستانی که هنوز این وبلاگ را به یاد دارند و گهگاه سر می زنند و پیامی می گذارند تشکر کنم  و برای همه ی شمایی که اینجا را می خوانید آرزوی بهترین ها را داشته باشم.

سالی سرشار از سلامتی و سرور از آن شما باد ...

 

+ جمعه ۱۳۹۵/۰۱/۲۷ :: ساعت 20 :: مهناز |

اگر به ياد داشته باشيد يك قسمتي را در اين وبلاگ به "عكاسي هاي شما" اختصاص داده بودم كه با توجه به وقفه ي طولاني پيش آمده توسط بلاگفا اين برنامه با تاخير مواجه شد و البته طي همين وقفه ي ايجاد شده متاسفانه عكاسي هاي قبلي  شما هم به رحمت ايزدي پيوست. درهرحال، هم اكنون شما را به ديدن چهارمين قسمت اين بخش از برنامه كه توسط دوست خوب و خواننده ي قديمي و عزيز وبلاگم  "زهرا " عكاسي شده دعوت ميكنم: كليك

پيشنهادانه : شما هم اگر مايل باشيد مي توانيد عكس هاي پر از انرژي  كه با دستان توانمند خود گرفته ايد را برايم بفرستيد تا هفته اي يك بار ، يك پست را با عنوان "عكاسي شما"در اين وبلاگ با نام و آدرس خودتان اختصاص دهم:)

+ شنبه ۱۳۹۴/۰۵/۰۳ :: ساعت 15 :: مهناز |

شاید مثل خیلی از دوستان در جریان باشید که بنا به اختلالات پیش آمده برای بلاگفا بنده به بلاگ اسکای کوچ نمودم...قلباً دوست داشتم پس از تعمیرات بلاگفا ، مجددا به همین صفحه برگردم...همین جایی که بی اغراق بهترین روزها و ثانیه ها را در کنار شما داشتم....همین جایی که بارها برای ورودش به جای blogfa ،ذمخلبش تایپ کردم!  :)) همین جایی که دوست خوبم شکوفه، برایش پیراهنی با این قالب سوسنی ساخت و کلی برایش وقت گذاشت... باید بگویم از اینکه پست های اخیرم را از دست داده ام و پشتیبانی هم از آن ها ندارم ناراحت نیستم و بیشتر ناراحتی ام از کامنت هایی است که از دست داده ام...کامنتهایی که شماوقت با ارزشتان را برایم گذاشته بودید.... از همین جا از طرف بلاگفا از شما بابت این اتفاق پیش آمده عذرخواهی میکنم! به هر حال با نظر سنجی ای که در وبلاگ جدید گذاشتم 90% دوستان با ادامه دادن وبلاگ نویسی ام در بلاگ اسکای موافق تر بودند و این چنین تصمیم گرفتم فعلا اینجا را بدرود بگویم تا ببینیم چه خواهد شد. به خانه ی نسبتا جدید من خوش آمدید:

درجستجوی سعادت

+ جمعه ۱۳۹۴/۰۴/۱۹ :: ساعت 17 :: مهناز |

یک هفته ی پیش در چنین روزی ، بینی ِ آقای خواهرزاده جان همونیکه ده سالشه! شکست و مجبور شد عمل کند. همان ماجرای تکراری که برای خیلی از بچه ها به خصوص از نوع پسران پیش می آید...جریان از این قرار بوده که در مدرسه مشغول بازی فوتبال بودند، یکی از بچه ها می خواهد توپ را شوت کند ولیکن اشتباهی پایش را بیش از حد بالا برده و مستقیم  بینی قلمی خواهرزاده جانمان را شوت کرده و درب و داغانش میکند و احتمالا به خاطر ترسش هم از صحنه فرار میکند:))  البته از آنجایی که این خواهرزاده جان از قبل قرار بوده لوزه ش را هم عمل کند بنابراین عدو سبب خیر شد و با یک تیر به دو نشان زدند:دی  یعنی عمل بینی و لوزه را به یکباره انجام دادند. این چند روز را مدرسه نرفته و پیش ما بود . دیروز ده نفر از دوستان همکلاسی به اتفاق مدیر و مشاور مدرسه شان آمده بودند خانه ی ما که از خواهرزاده جان عیادت کنند. بگذریم از اینکه اول خواهرزاده جان باورش نمیشد دوستانش می خواهند بیایند عیادتش و فکر میکرد دارد خواب می بیند و وقتی نیشگونش زدم و فهمید که خواب نمی بیند خیلی خوشحال شد:))  بچه ها یکی یکی وارد خانه شدند ... آن بچه ای که بینی خواهرزاده مان را شوت کرده بود هم یک دسته گل دستش گرفته بود و یکی دیگر هم یک جعبه شکلات...آقای مشاور هم از صحنه های مختلف عکس و فیلم می گرفتند!اما آنچه برای من جالب بود حالت آن بچه ی مقصر بود ...طفلک از اولی که آمد  تا آخری که برود چه وقتی که نشسته بود و چه زمانی که کیک و شربت پرتقال بهش تعارف کردم همش سرش پایین بود :(( یعنی اولش نمی دانستم آن بچه مقصر است فقط با خودم گفتم چرا این مدلی است؟ شاید مشکلی دارد؟! ولی بعدا که رفتند و خواهرزاده از آنها حرف زد متوجه شدم بچه ی هوژولو (یعنی کوچولو :دی ) خجالت کشیده از کاری که کرده و احساس شرمندگی از چهره ش کاملا هویدا بود :( ولی مشخص بود بچه ی صاف و صادقی است. می گویند در ابتدا کسی نفهمید چه کسی این شوت را زده و مدیر و ناظم همه فکر کرده بودند یک پسر دیگری این کار را کرده  و می خواستند او را توبیخ کنند ولی این بچه خودش را معرفی می کند و می گوید فلانی تقصیر ندارد من مقصر بودم... البته تا چند روز این قضیه را پنهان کرده بود ولی می شد فهمید آن چند روز چقدر عذاب وجدان کشیده و با خودش کلنجار رفته مثل تو فیلم ها :دی

+ چهارشنبه ۱۳۹۴/۰۲/۱۶ :: ساعت 0 :: مهناز |

و اما عكاسي هنرمندانه ي امروز را كوچكترين خواننده ي وبلاگم (البته بعد از خواهرزادم كه گاهي اينجا رو مي خونه) به عهده گرفته است. شما را دعوت مي كنم به ديدن گوشه اي از هنرمندي هاي دوستمون يعني ريحانه.ر خانوم : 

براي سنگين نشدن صفحه ي نخست، عكسها به ادامه ي مطلب انتقال يافت   

 

پيشنهادانه : شما هم اگر مايل باشيد مي توانيد عكس هاي پر از انرژي  كه با دستان توانمند خود گرفته ايد را برايم بفرستيد تا هفته اي يك بار ، يك پست را با عنوان "عكاسي شما"در اين وبلاگ با نام و آدرس خودتان اختصاص دهم:)

+ دوشنبه ۱۳۹۴/۰۲/۱۴ :: ساعت 21 :: مهناز |

ضمن تشکر و قدردانی از همه ی شما خوبان بابت تبریکات صمیمانه تون که به صورت عمومی و خصوصی من رو شرمنده ی خوبی هاتون کردید ، در راستای خودتحویل گیری پست قبل باید به عرض برسانم این تحویل گیری همچنان ادامه یافته و به آن مناسبت برای خودم کتاب رمانی را که اگر یادتان باشد در آن روز نتوانسته بودم تهیه کنم این بار اینترنتی سفارش دادم و همانطور که  در عکس مشاهده می فرمایید با عشق! به خودم تقدیم کردم :دی باشد که مبارک باشد!

برای دیدن تصویر در اندازه ی واقعی بر روی آن کلیک کنید

عنوان نوشت: وقتی عنوان رو نوشتم یاد یکی از استادهامون افتادم، عادت داره  وقتی دانشجویی از روی متن انگلیسی کتاب ،روخونی میکنه ، بعد از چند خط به دانشجو می گه استپ کنه تا خودش در مورد اون پاراگراف توضیح بده بعد وقتی صحبتش تموم میشه به جای اینکه بگه "خوندن رو ادامه بدید" با لحن اخبارگوهای تلویزیون میگه "در ادامه..." :دی بعد من خیلی خوشم اومده از این حرکت و اصطلاحش و دیگه قبل از اینکه استاد بگه "در ادامه" من به جاش میگم اینو و خودش خنده ش میگیره و لبخند میزنه :دی در ادامه...:))

+ دوشنبه ۱۳۹۴/۰۲/۱۴ :: ساعت 0 :: مهناز |

چقدر سخت است بخواهي نوشته اي را براي آينده ات منتشر كني! آينده اي كه هنوز نيامده و نمي داني چگونه است! آدم از فردایش خبر ندارد چه برسد به هشت ماه و سه روز دیگرش!در واقع امروز كه اين صفحه را نوشته ام نهم شهريور1393 است! روز تولد هديه! و من بيست و نه سال و سه ماه و 27 روزه هستم.  اين پست خود به خود در تاريخ تولدم منتشر خواهد شد و به من تبريك خواهد گفت!  امروز نوبت سي سالگي ِ من است. تولدت مبارك مهناز! اميدوارم امروز يكي از شادترين روزهاي تو باشد و خنده از لبانت نيفتند. چه اشکالی دارد آدم خودش را تحویل بگیرد ؟ :)

+ شنبه ۱۳۹۴/۰۲/۱۲ :: ساعت 18 :: مهناز |

فعلا اسمش را "خانوم كوچولو" گذاشته ام تا بعدها ببينيم موهايش چه حالتي دارد تا بر اساس آن اسمش را اننتخاب كنم !:)) موفرفری  صدايش را نازك و آرام ميكند و می گوید خواهرش يعني  همان "خانوم كوچولو" اينطوري گریه میکند: اوووواااا اووووااا!:دی  من هم مثلا مي خواهم مثل يك روانشناس با او برخورد كنم و نشان بدهم كه او هم يك روزي انقدري بوده و همين دوره ها را گذرانده  است و... ، میگويم: مگر فيلم هاي نوزادي ت را نديدي؟ تو که خیلی خوشگل تر گریه میکردی! مکثی میکند و با تعجب و جدیت می گوید:  يعني چطوری گریه می کردم؟! و در اينجا  مثل يك روانشناس شكست خورده حرفي براي گفتن نمي يابم! آخر اين هم حرف بود كه من زدم؟واقعا چطوري گريه ميكرد؟:)))

با وجود اینکه هیچگونه وسیله ی گرمایشی و سرمایشی در خانه روشن نیست اما به شکل جالب انگیزی هوای منزل خنک و دل انگیز است بر خلاف بیرون که گرمای کلافه کننده ای دارد:/

امروز يك روز خاطره انگيز را در موسسه زبان ساختيم:)در يكي از زنگ هاي رفع خستگي،به قنادي رفتيم.كيكي خريديم و روز معلم را دور هم جشن گرفتيم و هوار تا عكس انداختيم! :)) مدرس مان هم خيلي خوشحال و سورپرايز شد وگفت هفته ي آينده به جبران اين روز برايمان بستني ميخرد! چنين مدرس باحالي داريم ما :دي 

توصيه نوشت هاي قشنگ پيکاسو: 

تمام عددهاي غيرضروري را از زندگيت بيرون بريز!
اين عددها شامل:سن، قد، وزن و سايز هستند....
با دوستان شاد و سرحال معاشرت کن....
به آموختن ادامه بده و هميشه مشغول يادگيري باش......
تا ميتواني بخند.....
وقتي اشک هايت سرازير ميشوند:بپذير!تحمل کن!و به پيشروي ادامه بده....
احساساتت را بيان کن تا هيچ وقت زيبايي هايي را كه احاطه ات کرده اند را از دست ندهي.....
شادي ات را به اطرافت بپراکن.....
از بهترين سرمايه ات که سلامتي ات است؛ بهره ببر......
از جاده خارج شو و از شهر و کشورهاي غريب ديدن کن.....
روي خاطرات بد توقف نکن....
هيچ فرصتي را براي گفتن دوستت دارم به آنهايي که دوستشان داري، از دست نده.....  

روز همه ي معلم ها ي دلسوز  و باباهايي كه اينجا را مي خوانند مبارك و روح همه ي معلم ها و باباهايي كه پرواز كردند شاد...

+ جمعه ۱۳۹۴/۰۲/۱۱ :: ساعت 17 :: مهناز |

 خبر آمد دقايقي قبل بنده مجددا به مقام والاي عمه گي نائل گرديدم از جزئيات خبر ، هيچ اطلاعي در دسترس نيست! تا رسيدن اخبار بعدي شكيبا باشيد :دي

+ چهارشنبه ۱۳۹۴/۰۲/۰۹ :: ساعت 9 :: مهناز |

به شخصه در اكثر مواقع هر پيامك تبليغاتي كه برايم مي آيد مثل خيلي از شما نديده پاك ميكنم . اما اين بار ايرانسل طرح جالبي داشت با اسم مكالمه ي بي نهايت! بدين صورت كه با ده هزارتومان كسر شدن از حسابتان مي توانيد در يك ماه ده هزار دقيقه مكالمه ي ايرانسلي داشته باشيد! يعني ايرانسل با ايرانسل دقيقه اي فقط يك تومان! فكر كن روزي 7 ساعت مكالمه!!! به قول دوستم آدم را وسوسه ميكنند يك بي افي چيزي براي خودش پيدا كند و از اين طرح كمال استفاده را ببرد!!:)) البته ايشان خوب مي دانند اين گونه بسته هاي هديه را براي چه كساني ارسال كنند. مثلا براي بنده اي  كه من حيث المجموع! شايد در ماه يك ساعت هم با گوشي مكالمه ندارم اين طرح را مي فرستد كه ترغيب شوم به فك زدن!:))و يا جناب يا سركارخانم ايرانسل براي آقاجوني كه هر شب يا يك شب در ميان با كيش تماس ميگيرد و نيم الي يك ساعت حرف مي زنيم چنين طرحي هديه نميكند چون مي داند به صرفه اش نيست! البته هديه از اين طرح استقبال كرد و اين مبلغ را پرداخت كرده  و از آن روز تا كنون  هركسي بخواهد با شخصي كه ايرانسل دارد تماس بگيرد از گوشي او استفاده ميكند:دي يــا دوستش كه يك هفته اينجا بود نيز ساعت ها با اين گوشي با خانواده و دوستان و آشنايانش مكالمه كرد تا پولي كه هديه بابت اين طرح داده حلال شود! :))‌ تا معرفي طرح هاي بعدي ايرانسل، شما را به خداي منان مي سپارم :دي

+ سه شنبه ۱۳۹۴/۰۲/۰۸ :: ساعت 23 :: مهناز |

امروز شما را دعوت ميكنم به ديدن عكس هاي جالبي كه دوستمون از وبلاگ  پنگوئــــن براي ما ارسال كرده اند. توضيحات تكميلي عكس ها از زبان خود ايشان در پايين هر عكس نوشته شده است. اميدوارم دوست داشته باشيد :)

 

براي سنگين نشدن صفحه ي نخست،عكسها به ادامه ي مطلب انتقال يافت  

  

پيشنهادانه : اگر مايل باشيد شما هم مي توانيد عكس هاي پر از انرژي  كه با دستان توانمند خود گرفته ايد را برايم بفرستيد تا هفته اي يك بار ، يك پست را با عنوان "عكاسي شما"در اين وبلاگ با نام و آدرس خودتان اختصاص دهم:)

+ دوشنبه ۱۳۹۴/۰۲/۰۷ :: ساعت 21 :: مهناز |

محققان دانشگاه کویینزلند استرالیا دریافتند، سم بوتاکس که برای رفع چروک پوست تزریق می شود، همواره در محل تزریق باقی نمی ماند. محققان دریافتند گاهی سم بوتاکس تزریق شده به پوست درون بدن حرکت می کند و حتی به سیستم عصبی مرکزی بدن و از جمله مغز راه می یابد. محققان دانشگاه کویینزلند توانستند ادعای خود را با نمایش نحوه حرکت یک مولکول بوتاکس در جریان خون به اثبات برسانند. البته هنوز هیچ دلیلی در دست نیست که جابه جایی بوتاکس در بدن و حتی ورود آن به سیستم عصبی منجر به اثرات جانبی خطرناک می شود یا خیر‎؛ به عبارت دیگر هنوز تزریق بوتاکس یک روش ایمن برای رفع چین و چروک پوست یا درمان گرفتگی عضلات حاصل از انواع بیماری ها محسوب می شود. بر اساس این تحقیقات، نحوه گردش بوتاکس در بدن دقیقا مشابه نحوه گردش ویروس های کشنده مانند ویروس هاری در بدن است. محققان امیدوارند با بررسی رفتار این سم خطرناک در بدن، درک بهتری از بیماری های ویروسی به دست آورند (IRNA).  

نتایج این تحقیقات در شماره اخیر Journal of Neuroscience به چاپ رسیده است: Control of Autophagosome Axonal Retrograde Flux by Presynaptic Activity Unveiled Using Botulinum Neurotoxin Type A, The Journal of Neuroscience, 15 April 2015, 35(15): 6179-6194; doi: 10.1523/JNEUROSCI.3757-14.2015  

منبع : +

+ یکشنبه ۱۳۹۴/۰۲/۰۶ :: ساعت 13 :: مهناز |

  دقايقي قبل آبجي بزرگه با من تماس گرفت و بعد از احوالپرسي و مكالمات معمول مي گويد همسرش سند ماشين و گواهينامه ي تحصيلي دانشگاهش كه اكنون به آن نياز دارد راگم كرده. البته مي داند داخل يك كيف مشكي گذاشته اما ظاهرا آن كيف در حال حاضر غيب شده است! سپس مي افزايد ديشب همسرش گفته هركسي اين كيف را پيدا كند مبلغ يكصد هزار تومان وجه رايج مملكت به او تقديم مي كند!آبجي بزرگه ي ما هم به ايشان گفته متاسفم! حداقل اگر يك نيم سكه يا ربع سكه بود مي توانستم كمكت كنم اما صد تومان ارزشش را ندارد كه بخواهم وقتم را براي پيدا كردنش تلف كنم !‌:)) همينطور صحبتمان ادامه پيدا كرد و من همچنان به اين موضوع فكر ميكردم . وسط كلامش گفتم: آبجي! گفتي صد تومان مي دهد؟!گفت:‌آري! گفتم: كي خانه هستيد من بيايم خانه تان را بگردم ؟ :دي  و او از آن سوي گوشي غش ميكند از خنده! به نظرتان فكر خوبي نيست اينگونه درآمد كسب كردن آيا؟:))

سوال بعدي: كسي داند چرا وبلاگ هايي كه از دامنه ي پرشين بلاگ استفاده مي كنند باز نمي شوند؟ براي حل اين مشكل چه بايد كرد؟

+ شنبه ۱۳۹۴/۰۲/۰۵ :: ساعت 10 :: مهناز |

امروز آخرین روز از یازدهمین ماه، از سال ۱۳۹۲ است.   نزدیک ۱۰ روز است که در محل کار بخاری روشن نمیکنم و این یعنی کم کم زمستان بای بای! می خواستم یادآوری کنم اگر سرمای شهر شما هم تمام شده و یا در شرف اتمام است و مشغول جمع آوری لباسهای زمستانی خود هستید،لطفاکمی شلخته باشید.بله درست شنیدید. منظورم این است وقتی می خواهید لباسهای زمستانی خود را تا سال بعد به خدای بزرگ بسپارید، وسواس زیادی برای خالی کردن محتویات جیب های لباسها به خرج ندهید.حتما می دانید که این را برای شادی روح خودتان در آینده می گویم . فرض کنید زمستان سال بعد همین لباسها را مجددا پوشیده اید... در خیابان قدم می زنید و چشم  به شیشه های مغازه ها دوخته اید. چشمتان به جنس پشت شیشه خیره مانده و آرزوی خرید آن را در دل می پرورانید...وسط ماه است و دریغ از یک شاهی! با خود میگویید کاش پولی از آسمان می رسید و می توانستم این کالا را بخرم! آه بلندی میکشید،شانه های خود را به نشانه ی بی تفاوتی بالا می اندازید، دست  در جیب برده و می خواهید به راهتان ادامه دهید که ناگهان متوجه می شوید یک چک پول۵۰ تومانی دستهایتان را نوازش میکند...تصور کردید؟ دیدید با یافتن آن پول در جیبتان چقدر خوشحال خواهید شد؟تجربه اش را داشتید؟ پس کمی شلخته باشید*  :)

بهمن امسال مرا یاد این کلمات می اندازد: فنچ های جدید، تخم مرغ های محلی، تولدهای پیاپی،برف، هنرهای جدید،پایان استرس ها،عیادت ها،  غبارروبی و... . جریان هرکدام مفصل است و در این مقال نمیگنجد پس به یادآوری کلمات مربوط به آن بسنده میکنم و اسفند شاد و خوشی برایتان آرزو میکنم .

* یاد جمله ی کتاب سووشون افتادم که میگفت: شلخته درو کنید تا چیزی گیر خوشه چین ها بیاید. یادش به خیر چند ماه پیش خونده بودم کتابشو ...چه زود گذشت.

+ چهارشنبه ۱۳۹۲/۱۱/۳۰ :: ساعت 11 :: مهناز |


از خدا که پنهان نیست ، از شما چه پنهان ، چند ماهیست که ناخودآگاه پا به عرصه ی جدیدی از زندگی ام گذاشته ام. عرصه ای که تا به حال تجربه ی چنداني از آن  نداشته ام و دلم می خواست تجربه کنم. متاسفانه آقاجون مخالف سرسخت این قضیه بوده و هست اما همیشه که آدم نمی تواند پا روی دلش بگذارد! بنابراین من هم سعی می کنم اکثرا به دور از چشم او این راه را طی کنم و لذت آن را زیر پوستم احساس نمایم  هرچند گهگاه متوجه ی قضیه می شود و تا جایی که بتواند مرا از ادامه ی راه منصرف می کند ولیکن من سعی میکنم نشنیده بگیرم  شاید علت وارد شدنم به این عرصه، خواندن وبلاگ دوستانم باشد که مرا تحت تاثیر قرار داده اند و باعث شدند به خودم بگویم :پس چرا من نمی توانم؟!  اما هر چه هست ، اینکه این قسمت از زندگی ام همیشه خالی بوده و دارد کم کم پر می شود احساس خوبی دارم  انگار خداوند این بار صدایم را شنیده و چند ماه می شود، در جاده ی زندگی ام دوستی را قرار داده است که از هر انگشتش یک هنر می چکد! و آن را در اختیار من می گذارد، اخیرا به کلاس چرم دوزی می رود و پس از کلاس نزد من می آید و آنچه یاد گرفته را به کمک هم انجام می دهیم. فكر كنم قبلا هم گفته بودم جعبه سازی و پاکت های تزئینی را به من یاد می داد و می ساختیم. گهگاهی به اتاقم می آید و باهم دستبند و گارد و زیورآلات می سازیم. حالا از بین این هنرها ، کم کم دارم وسوسه می شوم وسایل چرم سازی را تهیه کنم و کمی در این راه گام بر دارم! حالا اینکه چرا آقاجون مخالف این طور کارهاست را هرگز نفهمیدم اما می دانم بیشتر دلش می خواهد ما بر روی علم و تحصیلمان سرمایه گذاری کنیم و در این زمینه هرچه بخواهیم برایمان خرج میکند اما کافیست یک کار هنری در دستمانمان ببیند! از هیچ کوششی جهت دلسرد کردن ما فروگذاری نخواهد كرد! به عبارتی این طور کارهای دستی را وقت تلف کردن می داند و می گوید به جای این کارها بنشین زبان انگلیسی ات را تقویت کن! وقتی هم مرا در حین این کارها میبیند یک نگاه چپ چپ به من و وسايل در دستهایم می اندازد،سری به نشانه ی افسوس تکان داده و جهت دلسرد نمودن بیشتر ، یک بیت شعر  با این مضمون که این کارها عاقبت ندارد را نیز چاشنی سخنانش می کند(ترجیح می دهم بيت مذکور را اینجا ننویسم) و از کنارم رد می شود :))در هر صورت هفته ی اخیر را می توانم به نام "هفته ی کاردستی" نام گذاری کنم زیرا اکثر دقایق آن را در حال دوخت و دوز بودم و آنچه از دوستم در مورد چرم سازی یادگرفته بودم مثل كيف عابربانك و يا كيف موبايل  را بر روی پارچه های لی انجام می دادم و تکه هایی که توسط پدر به سمت من انداخته میشد را با گوش جان میشنیدم  

حالا بگذارید کمی از مادر ٍ این دوستم برایتان بگویم. گفته بودم که چند وقت پیش به نمایشگاه رفته بودم که دوستم در آنجا یک غرفه داشت. همینطور که آنجا ایستاده بودم و با دوستم حرف می زدم، یک باره دیدم مادرش لبخندی به من زد و گفت: "به به! خانوم هنرمنـــد! چقدر قشنگ!" من کمی جا خوردم! به خودم نگاه کردم و سرتا پایم را برانداز کردم ببینم منظورش کدام هنر است؟منِ بی هنر از کی تا به حال هنرمند شده ام خودم خبر ندارم؟! به انگشتردلربایی که دخترش برایم درست کرده بودو در دستم داشتم نگاه کردم و با لبخندی گفتم: "نه!این را ساراجون برایم درست کرده" و او گفت:"نه! منظورم شالگردنت است. خودت بافتی نه؟" و به شال دور گردنم که دو-سه سال قبل در اوایل زمستان بافته بودم و از آنجایی که سعی میکردم برای فرار از ترکش های دلسردکننده ی احتمالی، به دور از چشم آقاجون ببافم یک هفته طول کشیده بود تا تمامش کنم ،نگاهی انداختم و گفتم:"آهااا:))بله این رو چند سال پیش بافته بودم:))" و شروع کرد به تعریف و تمجید از یک شالگردن ساده که چه تمیز بافته ای!  و اینجاست که فهمیدم چطور شد که سارا انقدر با علاقه به این کارها می پردازد و هر روز هم بر علاقه اش افزوده می شود و من ... 

آهان راستی داشت یادم میرفت! ولنتاین! می دانستید که یکی از علائق من علاوه بر رنگ سبز ، وسایل قورباغه ای است؟ دوستم سارا،از این موضوع با خبر بود و به این مناسبت برایم یک انگشتر سبز و گاردی که شبیه چشم های قورباغه است درست کرد.اول بهم گفت چشمهایت را ببند تا وقتی نگفتم باز نکن!چشمهایم رابستم و وقتی  باز کردم  دیدم یک جفت چشم قورباغه ای دارد عاشقانه به من نگاه میکند گفت :این گارد را که درست کردم با خودم گفتم حتما باید بدمش به تو!برای خودت ساخته شده.يك انگشتر هم همانجا برايم درست كرد و در دستم گذاشت و گفت:ولنتاین مبارک!  من هم یک پاکت طلقی که ساخت آن را از خودش یادگرفته بودم ، پر از شکلات کردم و بهش دادم و بدین ترتیب نخستین جشن ولنتاینمان به پایان رسید! :))

و من کماکان خدای را سپاس می گویم که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت

پ.ن: در ادامه ی مطلب عکسهای مربوط به این پست را می توانید ببینید.


ادامه مطلب
+ یکشنبه ۱۳۹۲/۱۱/۲۷ :: ساعت 13 :: مهناز |

مطالب قدیمی‌تر